همشهری آنلاین-خدیجه نوروزی: «خانم مواظب دوربینت باش؛ اینجا مولویه؛ یه لحظه که غافل شی تو یه چشم برگردون کیفتو زدن و رفتن؛ دستتم بهشون نمی رسه... خانم اگه دوربین و موبایلتو خواستن بهشون بده... درگیر نشیا... جونت مهم تره...» .
در طول خیابان مولوی که قدم بر می داشتم مدام حرف های راننده تاکسی را با خود مرور می کردم و محکم دوربینم را در دست گرفته بودم تا مبادا گرفتار کیف قاپان شوم. آنقدر این احساس ناامنی بر من غلبه کرده بودم که تصور می کردم هر آن است که وسایلم را بزنند و به من آسیب برسانند.
تمام ساعت هایی که در خیابان مولوی و بازارش قدم می زدم پر شده بودم از این احساس، تا جایی این احساس بر من غالب شده بودم که کم کم مرا روی فرکانس خشم و عصبانیت قرار داد، از وضع موجود، گلایه ذهنی ام از این بود که چرا باید به جای لذت بردن از قدم زدن در خیابان های مرکزی شهر و تهیه گزارش آنهم با خیالی آسوده، تمام تمرکز و نگرانی ام این باشد که آسیب جانی و مالی به من وارد نشود. سعی کردم کمی آرام باشم و دنبال شکار لحظه ها؛ هر جا صحنه نابی می دیدم آن را به تصویر می کشیدم که ناآگاه 2 نفر از اراذل و اوباش روبرویم ظاهر شدند. به سمتشان که برگشتم قبل از هر چیز چاقوهای غلاف شده در گوشه شلوار جین شان توجه هم را به خود جلب کرد. تصور کرده بودند من زاغ سیاه شان را چوب می زنم و با خشم تند و زننده ای از من پرسیدند که چرا فیلم می گیرم. ترس تمام وجودم را گرفته بود؛ پیش خودم گفتم الان است که دوربین را از دستم بگیرند و فرار کنند برای همین اولین کاری که کردم این بود که دوربین را محکم و دو دستی نگه داشتم، سپس سعی کردم بر ترسم غالب شوم و طوری برخورد نکنم که متوجه ترسم شوند.
خود را جمع و جور کردم و با تندی و خشمی دوچندان که از سوی آنها به طرفم پرتاب شده بود طوری وانمود کردم که توان دفاع و مقابله از خودم را دارم تا تصور نکنند چون زن هستم ضعیفم و می توانند بر موج خشم خود سوار شوند و به مقاصدشان برسند. سر و صداها، مقاومت من و جلب توجه عابران رهگذری که شاهد وقایع بودند موجب شد تا این اراذل نتوانند به مقاصدشان برسند و بیخیال شوند و بروند. اما بعد از رفتنشان با خود فکر می کردم که اگر این حادثه در یک کوچه سکوت و کور که کسی هم نبود یا در دل تاریکی شب اتفاق می افتاد باید چه می کردم. حتما باید بدون هیچ مقاومتی هر آنچه داشتم می دادم تا از ضربه های چاقو در امان باشم. بعد از رفتن شان چند بار پشت سرم را نگاه کردم تا ببینم دنبالم نکنند. شروع به دویدن کردم خود را در شلوغی بازار گم کردم چون هنوز کارم با آن خیابان و کوچه پس کوچه های تنگش تمام نشده بود. بعد از اینکه کمی آرام گرفتم مجدد دوربینم را روشن کردم... آن روز من با تمام وجود احساس ناامنی، سوژه گزارشم را لمس کردم و آثار مخربی که بر روح و روان من گذاشت... آن روز گذشت اما هنوز هم تمام آن صحنه هایی که از احساس ناامنی مردم به تصویر کشیدم، جلوی چشمانم رژه می روند؛ زنی که از ترس کیف را محکم بغل کرده بود، مادری که محکم دست دخترش را در دست داشت تا گم نشود، مرد میانسالی که گوشی همراهش را با زنجیری طلایی رنگ به دور گردنش انداخته بود، زن حامله ای که با احتیاط از کنار رهگذران می گذشت تا جنینش به خاطر برخوردها آسیب نبیند، مردی که از بانک بیرون آمده بود و برای هر پولی که می شمارد هزار بار اطرافش را زیر نظر داشت، موتور سوارانی که نمی توانستی تشخیص دهی برای کار روی موتورشان تکیه داده اند یا عابران را برای کیف قاپی زیرنظر دارند، کفش فروشی که آنقدر احساس ناامنی دارد که هر یک ساعت یک بار به دخترش زنگ می زند تا از سلامتش مطمئن شود...
هر کسی در شهر به گونه ای در حال تجربه احساس ناامنی است. ترس از دست دادن حسی است که بیرون از خانه دل رهگذران را می لرزاند.
نظر شما